ورود

ورود به سایت

نام کاربری *
رمز عبور *
به خاطر سپردن من
شنبه, 16 فروردين 1399 22:24

مهربان ترین پناه؛ ( 46 تا 53)

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

مهربان ترین پناه؛

 



تذکراتی عقلی-معرفتی؛ برای توجه، مراجعه و هدایت خواهی از او که مهربان ترین پناه ماست...

نمونه مدخل هایی ساده و کاربردی برای طرح گفتگو با اطرافیان، خویشاوندان، شاگردان و...،

با هدف تاثیرگذاری بر ایشان جهت تقویت روحیه انس با پروردگار مهربان،

پیوند با آخرین نماینده او و دعای بر سلامت و فرج آن بزرگوار.

 

 

منبع:

https://t.me/mehrabantarinpanah

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

دیوار قابل اطمینان

 

 

از آن طرف، صدایی بلند شد: «چه خبر از زلزله؟»

پاسخ آمد: «ظاهراً شش و هفت»،

دیگری به میان صحبت ها پرید: «بُرو بالاتر، امروز صبح شنیدم شش و نه بوده، خدا به دادشون برسه! تازه پس لرزه ها شروع شده، شانس بیارند که این مقدمه ی بزرگتره نباشه!»

بین نظرهای کارشناسی و غیرکارشناسی، قیافه ی مردمِ به خیابان ریخته که دیشب از تلویزیون دیدم، از جلوی چشمانم عبور می کرد. هر چند مجری خبر تلاش می کرد تا احساسات افراد را در ترجمه عبارات منتقل نماید ولی فریاد چهره های مضطرب و نگرانشان، بلندتر از حنجره پاره کردن های خبرنگار اعزامی بود!

 به خاطر می آورم که:

- از دیشب که زلزله آمده، به خیابان ها و پارک ها آمده ایم.

- آن خانه ها را ببینید که دیوارهایشان ریخته!

- امکانات اولیه هم نداریم.

- از اینکه برای بردن وسایل ضروری وارد منزل بشویم، ترس داریم! می ترسیم دیوار و سقفی روی سَرِمان آوار شود.

- نمی دانیم به کجا می توانیم تکیه کنیم؟

- منتظر کمک هستیم ...

در آموزش ها و دفترک های مقابله با زلزله آمده است که سریعاً خود را به نزدیک ترین جای مطمئن مثل دیوارهای اصلی برسانید. حال اگر خود دیوار فروریخت، چه باید کرد؟

اساساً به کدام دیوارها می شود آسوده خاطر تکیه کرد؟

اگر هنگامی که در خواب هستی، زلزله آمد چه؟

اگر تو و دیواری که به آن اطمینان داشتی، هر دو با هم فرو افتادید؛ آیا کسی هست که از خواب بیدارت کند؟!

آیا این تعقیب و گریز برای یافتن دیواری که بشود به آن آسوده خاطر تکیه بدهی تا در آن لحظه ی حساس -که نمی دانی چه زمانی فرا می رسد- نجات بخش باشد؛ پایانی دارد؟!

خوش به حال کسی که آن را یافته است!

غرق این افکار بودم که خودم را پای سفره ی شام دیدم.

آن شب گذشت ولی تصاویر خانه های بدون دیوار، نیّت گذر کردن از آسمان ذهنم را نداشتند.

فردا تا رسیدن به محل کار، به دیوار خانه ها و ساختمان ها به دید خریداری نگاه می کردم. رنگ و لعاب دیوارهای اداره هم حرف های تازه ای برای زدن داشتند. بالاخره بعد از یک هفته کار کارشناسی، با تَبَختُر تمام سوت اتمام پرونده ی روی میز را را زدم. استکان چای نه چندان گرم روی میز را برداشته و نزدیک لب هایم آوردم در همین حال نگاهم به تابلوی روی دیوار روبرو افتاد. با صدای بلند گفتم: «آقا داوود! اگر زلزله بیاد، اون قاب بالای سرت، مستقیم روی فرقت فرود می یاد!».

با لبخندی ملیح، ابرویی بالا داد و گفت: «اتفاقاً اگر زلزله بیاید، به تنها کسی که می توانیم اعتماد کنیم؛ صاحب همین دیوار کوب است!»،

همان طور که به صفحه ی نمایشگر نگاه می کرد؛ ادامه داد: «جایی مطمئن تر از بالای سرم برایش پیدا نکردم!»

صورتش را به سمت پنجره چرخاند؛ انگار دلش رضا نداد با همین یک جمله کار فیصله یابد: «مسأله فقط این دیوار نیست! دقت کردی هر روز، از کنار چند دیوار عبور کرده و زیر سایه ی چند تایشان نفسی تازه می کنی؟ زندگی ات در محاصره ی چه تعداد دیوار قرار گرفته و هر کدام چه نقشی برایت ایفا می کنند؟ آیا همه ی آنها آجری و سیمانی هستند؟ بر روی چه دیوارهایی می شود یادگاری نوشت؟ آیا کنار همه دیوارهای زندگی می توانی نفس چاق کرده و یادگاری بنویسی؟».

و بعد با آرامشی خاص، با تُن صدایی پایین ولی عجیب اثرگذار، زمزمه کرد: «من خودم را به آقایی که نامش در این قاب است؛ سپرده ام. او تنها دیواری است که می شود و باید به آن اطمینان داشت!». انگار کسی من را درون استخر انداخته باشد و چند قلپ آب، از دریای سلام بر مهدی علیه السلام درون ابر و باد خوردم!

داوود راست می گفت! دستِ بر قضا فقط به این دیوار می شود اطمینان کرد. اگر دیواری برای هفت ریشتر مقاوم بود و هشت را تاب نیاورد چه؟ اگر هشت ریشتر را تحمل کرد و بیشتر را نه، چطور؟ چه بسیار دیوارهایی که از جنس بلوک و بتُن بوده و فروریختند! تازه این ها که یک تب و لرز ساده ی زمین است، اگر زلزله ای به جان زندگی مان افتاد، به کدام دیوار مطمئن می توان تکیه کرد؟ باید منتظر کمک های ارسالی از کدام سو باشیم؟

دیواری که نه می ریزد، نه ارتفاعش کم است، نه جا برای تکیه دادن کم دارد، نه آنقدر سرد است که پشتت از اتکای به آن بلرزد و نه آنقدر گرم که نتوانی نزدیکش شوی. می دانم آفریدگار مهربانمان، ما را در میان دنیایی از دیوارهای نامطمئن و لرزان رها نکرده و این آقای بزرگوار دقیقاً همان دیوار مطمئنی است که خداوند برای همه ما قرار داده تا به آن تکیه کنیم.

با خود گفتم: «بهتر است من هم یک قاب زیبای یادآور این تکیه گاه مطمئن، برای دیوار دلم تهیه کنم و آن را در جایی که همیشه جلوی چشمانم باشد، محکم تر از هر تابلویی بکوبم تا هر بار که نگاهم به آن افتاد، قلبم مطمئن به این دیوار امن شود.»

راستی باید حواسمان را جمع کنیم که دیوارکوب بیهوده ای بر روی این دیوار مطمئن نصب نکنیم! شاید در زلزله هایی که تعدادشان هم کم نیست، آسیب رسان باشند...

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

ویروس کرونا و دعا

 

 

در برهه ای از زمان قرار داریم که جامعه ی ما دستخوش التهابات فراوانی شده است. نگرانی هایی از جنس بیماری،

بله، بیماری عجیب و دلهره آور کرونا!

کمتر کسی را سراغ دارید که از کرونا سخنی به میان نیاورد، زیرا که در حال حاضر جزء جدایی ناپذیر زندگی و زیست ما شده است. در این میان، سربازان خط مقدم مبارزه با این ویروس، جامعه ی پزشکی و پیراپزشکی قرار دارند و با همه ی توان ایستاده اند و مردانه تلاش می‌کنند و البته تا می‌توانند مردم را به پیشگیری فرامی‌خوانند.

از مواردی که آنها توصیه نموده اند‌‌؛ رعایت مسائل بهداشتی و استفاده از وسایل پیشگیری مانند ماسک و ضد عفونی کننده ها و توصیه به ماندن در خانه و عدم آمد و شد در فضاهای عمومی و...

از جمله توصیه های مهم پزشکان، تقویت سیستم ایمنی بدن بوده و آمادگی این سیستم هم در گرو داشتن گلبول های سفید و قرمز فعال و کافی در خونمان می باشد.

همانطور که می دانید، گلبول های سفید مانند سربازان سیستم دفاعی بدن عمل می‌کنند. اگر ویروسی به بدن حمله کند، مبارزه با این ویروس ها وظیفه گلبول‌های سفید است که به مقابله رفته و تهدیدها را از بين می برند.

همه می‌دانیم اگر یک سرباز بخواهد خوب بجنگد، باید در حالت آمادگی کامل بوده و سلاحش نیز آماده ی شلیک باشد. سلاح گلبول های خونی برای مبارزه با انواع ویروس ها، انواع ویتامین‌های A, B6, C, E, D و مواد معدنی مفید مانند روی و آهن و... می باشد.

آفریننده مهربان ما برای جسم مان چنین تدبیر دقیقی را رقم زده تا در شرایط سخت نیز توان زنده ماندن را داشته باشیم. بدنی که سالها انواع فرمان‌های ما را گردن می‌نهد و مشقت انجام آنها را می‌پذیرد، این چنین نظام مند و دقیق است.

 

اما جان، قلب و فکرهایمان چه می‌شود؟ آیا از آسیب های متفاوت مصون هستند؟ یا اینکه آنها هم ممکن است دچار تهدیدهایی شوند؟ به عنوان مثال آیا تا به حال فکرهای ناصحیح در ذهن ما جولان نکرده است؟ آیا تا به حال باد نخوت و غرور بی جا در سرمان نیافتاده؟ آیا ذهنمان مرتب درگیر لجبازی با همسر، فرزند، پدر و مادر، همکار و همسایه و... نشده است؟ آیا هیچ گاه به فکر تلافی خلافکاری های دیگران نیافتادیم؟ یا اینکه اگر خواسته ایم کار نیکویی انجام دهیم، انواع اندیشه ها و دغدغه ها، مانعمان نشده تا نهایتا آن کار خیر را انجام نداده باشیم؟

همه‌ ی اینها، ناشی از تصمیم‌هایی است که ما در قلب و فکرمان می‌گیریم و البته تهدیدها و ویروس های متعددی هم این تصمیم های ما را تهدید می کنند.

شیطان قسم یاد کرده که از هر خیری که قرار است به ما برسد، با شگردهای خاص خودش، جلوگیری کند،

خدای مهربان و دقیق و ریزبین لطف کرده، راه مقابله را مشخص نموده است.

او ما را در مواجهه با این تهدید بسیار خطرناک تر از کرونا، یعنی شیطان رانده شده، به حال خودمان نگذاشته است.

آفریدگار ما برایمان راه مقابله ای، اثرگذار و فوری قرار داده است. راهی که فرستادگان و پیشوایان الهی ما را بدان راه روشن و آسان رهنمون شده اند:

آن نوش دارو، "پناه بردن به خدای مهربان" است. راهی که پروردگار مهربانمان بارها ما را بدان فراخوانده است.

خداوند به ما وعده داده اگر او را بخوانیم و از او کمک و یاری بخواهیم؛ قطعاً و یقیناً، یاریمان خواهد کرد.

کلید اثر بخشی این وعده ی الهی تنها عمل به آن است:

کافی ست معجزه الهی را در عمل به آن بنگریم؛ آنوقت است که به قدرت بی منتهای او پی خواهیم برد.

در هر موفقیتی خدای خود را بر این توفیق می ستائیم و از آن مهربان سپاسگزاری می کنیم.

 

آفریدگار مهربان ما، محبت دیگری نیز نموده؛ در هر زمان انسان فرهیخته ای را برای کمک رساندن به آدمیان برگزیده تا چراغ هدایت و راهنمایی برای آنان باشد. این شخصیت برجسته در عصر ما، امام زمان علیه السلام است.

امام زمان، راهنما و مددکار خوبی است که پیوسته مسیر نیکی ها را می نمایاند؛ همراهی می کند تا انسان به سرمنزل خوبی ها برسد و در برابر شیطان، از انسان حمایت می نماید.

از خداوند درخواست می کنیم تا به ما توفیق رشد و پیشرفت در تمامی مراحل زندگی را مرحمت فرماید.

همچنین درخواست می کنیم تا روح پیوند و هدایت خواهی از امام عصر علیه السلام را در ما افزایش دهد.

 

امام زمان ما شخصیتی است که علاوه بر هدایتگری و حمایتگری در این دوره، قرار است روزگاری آشکار شود و ریشه بیدادگری را از صحنه روزگار برکند. از خداوند بزرگ می خواهیم تا ایشان را هر چه زودتر آشکار نماید و ما را شایسته ی زندگی و آسایش در آن دوران طلایی تمدن بشری بگرداند.

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

یک درجه انحراف

 

 

گاهی اوقات یک انحراف کوچک در مسیر هدفی که انتخاب کرده ایم کلی ما را از مسیر اصلی موفقیت مان دور می سازد.

برای روشن شدن مطلب، مثالی را برایتان می زنم: فرض کنید از شهر تهران، خط مستقیم فرضی تا شهر مشهد بکشیم و با هواپیما از روی این خط فرضی عازم مشهد شویم. اگر در ابتدای مسیر، نوک هواپیما فقط یک درجه از این خط فرضی منحرف شود؛ وقتی هواپیما از باند فرودگاه تهران بلند می شود، تقریبا یک خطای نامشهود داریم ولی در نهایت منجر به انحراف و اختلاف زیادی از هدف اصلی خواهد شد و هواپیما جای مشهد به بیرجند یا بجنورد خواهد رسید.

این مسئله در مورد عادت های ما هم موضوعیت دارد. یک عادت بد که در همین لحظه خیلی مهم و بزرگ به نظر نمی رسد؛ سرانجام ممکن است کیلومترها ما را از مسیر و هدف مان دور کند.

برای جلوگیری از این اشتباه، در دماغه هواپیما دستگاهی به نام ژیروسکوپ قرار می دهند. دستگاهی گران قیمت گه وظیفه آن تعیین جهت و پایدارسازی ماشین پرنده در مسیر است. ژیروسکوپ این کار را با اندازه گیری و تعیین لحظه به لحظه مسیر هواپیما انجام می دهد.

 

هر یک از ما هم در زندگی و برای رسیدن به اهداف مان نیاز به یک ژیروسکوپ داریم.

آفریننده ما از روی محبتش، برای هر یک از ما عقل روشنگری قرار داده که نقش ژیروسکوپ در زندگی را برایمان دارد.

از سوی دیگر، همان گونه که در هواپیما علاوه بر ژیروسکوپ، خلبانی وجود دارد که در جهت یابی صحیح به ژیروسکوپ کمک می نماید، پروردگار مهربان ما هم در این دنیا کسانی را برایمان قرار داده تا ما را به سوی مسیر هدایت راهنمایی کنند. کار اصلی آنها، هدایت انسان ها به سوی هدف های روشنی است که خدا قرار داده و اگر در این مسیر تنها یک درجه منحرف شویم، معلوم نیست سرانجام از کدام ناکجا آباد سر در بیاوریم!

انسان های موفق در این راه، کسانی هستند که روز به روز و هفته به هفته و ماه به ماه و سال به سال، از موقعیت خود با خبر هستند و همیشه خود را با کمک آن راهنمایان در مسیر واقعی قرار می دهند.

در طول تاریخ یکی از آن افراد موفق، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام می باشد که تمام عمر حتی به یک درجه کم هم از راه امام زمانش خارج نشد و با استقامت و هدایت جویی از آن بزرگ راهنمای خویش، به سعادت و رستگاری بزرگ رسید.

آن جناب برای ما الگوی نیکویی هستند تا ما هم هر روز به زندگی خود نگاهی بیندازیم و از امام زمان خویش راهنمایی طلب کنیم. از هدایت ایشان بهره مند شویم و در مسیر صحیح، به سرانجام نیکو برسیم. میلادشان مبارک.  

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

رو راست باشیم

 

 

امروز یه کم می خوام با همدیگه روراست باشیم، قُپی نیاییم، خالی نبندیم، قیافه نگیریم...

 

چندتا رفیق داری؟

ده تا؟! بیست تا؟! صد تا؟!!! دویست تا؟!!! هزارتا؟!!!!

چندتاشون اگه تو جاده بمونی، با بنزین میان دنبالت؟

چندتاشون اگه یادی ازشون نکنی، یادت می کنن؟

چندتاشون اگه مشکل مالی پیدا کنی، حاضرن بهت پول قرض بدن؟

چی شد کم شدن؟!

چندتاشون حاضرن از آبروشون برا آبروت خرج کنن؟!

چندتاشون اگه قضیه جون بیاد وسط، حاضرن جونشونو برات بدن؟!

چی شد خیلی کمتر شدن؟!!!

همه آدم های اطراف ما تا یه مرزی حاضرن با ما همراهی کنن...

بعضیا تا مرز پول، بعضیا تا مرز آبرو، بعضیا تا مرز وقتشون، خلاصه هر کسی یه مرزی برا رفاقت داره.

نمی دونم ولی کدومشون حاضرن اگه کرونا گرفتی بیان ببرنت بیمارستان، بیان بیمارستان ملاقاتت؟!

شاید هم کسی یه رفیق داشته باشه که همه جوره پای رفاقتش بمونه، که اگر همچین کسی رو واقعا داری به نظرم خیلی هواشو داشته باش!

 

می دونین خدای مهربون در هر زمان، برای ما آدم ها یه همچین کسی رو قرارداده؟

من یه نفری رو کنارم دارم که همه جوره هوامو داره:

اونقدر که شنیدم برای من گریه هم می کنه...

اونقدر که هر چی بهش بدی کنم باز بهم گفته تو هر جوری باشی من باز تو رو رها نمی کنم...

اونقدر که بهم گفته من تو رو از پدر و مادرت هم بیشتر دوست دارم! چون اونا بالاخره روزی که در برابر خالقمون حاضر بشیم، تو رو رها می کنن و میرن دنبال گرفتاری های خودشون. اما من اون روز هم تو رو رها نمی کنم...

اونقدر دوستم داره که هزار و صد و خورده ای ساله ازش خبر نگرفتم؛ اما بهم گفته من هیچ وقت تو رو یادم نمیره، حتی اگر تو منو یادت بره...

یه خبر خوش بدم!

آقایی که ازش حرف میزنم، رفیق تک تک منو شماست! امام زمان منو شماست! همون شخصی که امام هشتم ع می فرمایند مثل رفیق جون جونی میمونه برات!

بیاییم هوای امام زمانمون رو داشته باشیم!

فراموشش نکنیم؛ یه ذره حواسمون بِهِشون باشه! ایشون این همه خوبی در حقمون کرده، حداقل جمعه که دل آسمون و زمین میگیره، دل ما هم برا ندیدن اماممون بگیره و براش از ته دل دعا کنیم...

 

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

دو دو تا چهار تا

 

 

اخیراً ویروس کرونا همه ابعاد زندگی ما را تحت الشعاع قرار داده. همه مردم جهان درگیر موضوع سلامت و بهداشت و دوری از ویروس و آلوده شدن هستند و از آنجا که این ابتلای فراگیر جنبه های مختلفی را در بر می گیرد؛ ‌از منظرهای گوناگون نیز بدان پرداخته شده است.

یکی از این منظرها، نوع عملکرد سوداگرانه در کسب سود نامتعارف و غیراخلاقی از اقلام ضروری و مورد نیاز به هنگام مواجهه با این ویروس است. یعنی اقلام بهداشتی مانند دستکش، ماسک، شوینده ها، ضدعفونی کننده ها و...

برخی افراد به گمان کسب سود، به احتکار این کالاها پرداختند و این موضوع به چالشی بزرگ تبدیل شد.

همواره این مشکل در موضوعات مختلف ظهور و بروز می یابد. چرا که اخلاق گمشده این روزهای ماست. گاهی احتکار لوازم بهداشتی، گاه احتکار مواد غذایی و روزی هم عدم عرضه محصولات خودرویی و...

اگر به سوابق اخبار رجوع کنیم؛ می بینیم که در هر برهه ای از زمان، فرد یا افرادی به عنوان سلطان فلان کالا مورد تعقیب و پیگرد قرار گرفته اند! چرا که ما یحتاج ضروری افراد را از دسترسشان خارج نموده و قصد کسب سود نامتعارف از نیازها مردم داشته اند.

روزی با کمبود گوجه فرنگی مواجه می شویم و روزی با نبودن تخم مرغ. دیگر بار گوشت و مرغ نایاب می شود یا پسته و آجیل؛ میوه و روغن و...

 

اما ریشه این اتفاقات کجاست؟ همانطور که اشاره شد، ریشه این مشکل در گمشده بشر در عصر حاضر، یعنی اخلاقیات است و آنچه که تشدیدش می کند، حس ترس و طمع است.

ترس از نداشتن یا حرص برای بیشتر داشتن از یکسو و طمع برای سود بیشتر بردن از سوی دیگر. اولی تقاضا را بالا می برد و دومی عرضه را کم می کند و نتیجه آنها می شود افزایش قیمت و کمبود و...

اینها تمایلاتی هستند که بر آن مبنا، اساسی ترین نیازهای همنوع های خودمان را هم از ایشان دریغ کنیم و تنها به فکر منافع و نیازهای خود باشیم. خود را ببینیم و دیگران و نیازهایشان را وسیله ای برای کسب سود خود بدانیم.

سوالی که مطرح می شود این است که: آیا این چرخه معیوب را پایانی هست؟ آیا می شود که این تمایلات بر ما مسلط نباشند و ما به گونه دیگری رفتار کنیم؟ آیا می شود آنقدر فراوانی باشد که ما دیگر نگرانی از نداشتن یا علاقه ای به بیشتر داشتن نداشته باشیم؟ آیا از نظر فرهنگی و آموزشی به جایی می رسیم که دیگران را بر خود مقدم بدانیم و حتی در رفع نیازهایشان بدون چشم داشت، از خود ببخشیم؟ آیا اخلاق، محور تصمیم گیری های ما می شود و ما را از قید و بند ترس و طمع رها می سازد؟ آیا آرزوی بشر برای تحقق این مفاهیم عالی و انسانی به حقیقت می پیوندد؟

آیا این کلمات محقق می شوند؟ ایثار، مقدم داشتن دیگران بر خود، از خود گذشتگی و...

 

آنچه که ما در مکتب رسول خدا (ص) آموخته ایم، این است که آری! می شود!

وعده الهی چنین است که روزی خواهد رسید که مردی از فرزندان رسولخدا (ص) به امر الهی بپا می خیزد و با اراده الهی تمامی منابع به فرمان او در می آیند. زمین گنج های خود را آشکار می سازد و آسمان باران حیات بخشش را به وفور نازل می کند؛ شکوفایی به حد اعلای خود می رسد و بالاترین حد قابل تصور بهره وری محقق می شود. آنچنان شکوفایی و فراوانی و وفور نعمت می گردد که همه افراد دارا می شوند و نگرانی و ترس از نداشتن، از ذهن بشر رخت بر می بندد. همه مردم آنقدر دارند که می خواهند و نیاز دارند؛ پس طمع نمی ورزند!

عقلها کامل می شود و مطامع دنیا کسی را نمی فریبد. بندگی خدا حد اعلای کمال خود را می یابد و توکل بر خدا چنان در باور مردم رسوخ می یابد که کسی ترسی از نداری و فقر ندارد. دست درازی به اموال دیگران پایان می یابد و کسی برای بیچارگی دیگران کیسه نمی دوزد و از گرفتاری سایرین سود نمی برد. شرایط به گونه ای می شود که دوست از جیب دوستش آنچه می خواهد بر می دارد و ناراحتی در دوست خود نمی بیند!

روزی که همه دارند و می بخشند و آنچنان برکات الهی نازل شده که دیگر فقیری دیده نمی شود تا به او کمک شود. روزی که اخلاق، بر باورهای همه انسان ها مسلط شده و آرزوی دیرینه بشر تحقق می یابد.

از پروردگار مهربان درخواست می کنیم، هرچه زودتر آن ابرمرد خدایی را که بنیانگذار چنان روزگاری است، آشکار فرماید.

به امید آن روز...

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

هم زبان

 

 

دلمان پوسید از بس در خانه ماندیم!

کارهای روزمره ای که معمولاً برایمان دلنشین بود، دیگر جذابیت سابق را ندارد. نه دل بیرون رفتن از خانه را داریم و نه حوصله خانه نشینی را! این روزها که دلم برای خواهرزاده و برادرزاده هایم لک زده، لحظه شماری می کنم تا مثل قبل، یک دل سیر آنها را ببینم و محکم در آغوششان بگیرم.

منتظرم تا ثنا بیاید و اول یک نفس عمیق بگیرد و بگوید دایییییییییییییی! و بعد شروع کند یک ریز از مدرسه و خانم معلمش صحبت کند و از نقاشی هایی که کشیده بگوید و من هم مثل همیشه با حوصله و اشتیاق به صحبتش گوش کنم و گوش کنم تا حرف هایش تَه بکشد!

مشتاق عمو عمو گفتن های امیرحسین هستم که دست از نوشتن بردارم و هیاهوکنان به سمت حیاط و توپ بدوم و چند تا گل آبدار از او بخورم! و او هم باد در غبغب بیاندازد و پیش مادرش بیاید و بگوید عمو را 5 بر 4 بردم!

یا ریحانه کوچولو، تا با هم قایم باشک بازی کنیم و هر بار که من صدا می زنم کجاییییی؟ او بگوید من اینجام! و هر چه من بیشتر تظاهر کنم که نمی دانم کجا قایم شده، او بیشتر سعی کند تا به من بفهماند پشت جالباسی مخفی شده است!

دلم حتی برای پیرمردهای محلمان هم تنگ شده است! اگر رویش را داشتم، به خانه هایشان می رفتم و از دور سلام می کردم و بعد بیرون می آمدم! دیشب که می خواستم زباله را بیرون ببرم، آرام آرام تا سطل زباله ی سر کوچه قدم زدم و کمی معطل کردم؛ ولی آشنایی ندیدم تا حالش را بپرسم و یک سلام و علیک معمولی کنم!

دلم برای محله شلوغمان هم تنگ شده است. غروب، بدون صدای اذانِ مسجِدِ محل که دیگر همان غروب همیشگی نیست! یا نماز خواندن در یک گوشه ی خلوتِ خانه که همیشه خوب نیست! وای که چقدر هوای مسجد رفتن و شرکت در نماز جماعت را دارم. همان صف های کج و معوج جماعت با همان پیرمردهای صندلی نشین و بچه های پرجنب و جوشش.

حالا خوب می فهمم که بشر تا چه حد اجتماعی است و نژاد انسان تا چه حد به باهم بودن نیاز دارد! نیاز دارد تا با هم نوعش حرف بزند. هم زبان می خواهد! این را مدت هاست که راننده های تاکسی فهمیده اند. فهمیده اند که اگر صحبت نکنند، غمباد میگیرند! فرقی هم نمی کند موضوع چه باشد! راننده ها یک هم زبان می خواهند. اما حیف، با دهان های بسته و ماسک زده، حرف زدن هم سخت شده است!

گله ای از خدا ندارم! جای گله هم نیست! لطفِ بی منتی بود و محبتی که در ازای هیچ، به ما داده شده بود! بودن همه ی اینها نعمتی بود، رفتن موقتی آنها هم نعمتی دیگر است و ان شاءالله بازگشت همه ی این نعمت ها، لطفِ لطیفِ دیگری خواهد بود...

 

در لابلای فکر و خیال دور هم بودن های خانواده در روز جمعه، جمع شدن بعد از ظهری با دوستان خوب قدیمی و خرید کردن های بی دلهره ی آخرین جمعه ی سال، فِکرَکی در مارپیچ مغزم افتاده است... راستی که بی همزبان بودن چقدر سخت است. همه چیز را صاحب باشی و دور و برت خلوت باشد، چقدر سخت است! مردم را دوست داشته باشی و اجازه نداشته باشی با همه علنی سخن بگویی، یعنی تنها هستی! و حقاً که تنها بودن، «فَرید» بودن، چقدر سخت است! فکر کردن به اینکه بلا و زحمت امروزمان، عادت همیشگی مان شود؛ بسیار سخت است. حال می دانم که وقتی دیگران از کسی کناره بگیرند، چقدر سخت است! خدا می داند که «طَرید» بودن چقدر سخت است.

 

مولایِ فریِدِ طریِدِ من، ببین حال و روز ما را!

این روزها که دور و برم خلوت شده، احساس می کنم به شما نزدیک تر شده ام!

دلم می خواهد با شما بیشتر حرف بزنم!

ای کسی که با همه موجودات هم کلام هستی! هم کلام بی معرفت می خواهی؟!

دوست دارم با شما درد دل کنم!

باز هم خالی بیایم و پُر بروم! جهل بیاورم و معرفت و محبت خدا را ببرم. برایم دعا کنی و من هم گاهی برایت دعا کنم!

 

خدایا! روز جمعه را بهانه کرده ایم و با سری به سنگ خورده، به سویت آمده ایم تا که گره از کارِ مولایمان بگشایی!

به خاطر غربت خود او و نه برای آسایش ما!

خدایا! مولایمان را دلشاد کن و ما را هم در سایه سار شادی او شاد و دلخوش کن!

جهان را آرام کن به وسیله ی آن منجیِ جهانی ات...

یا سابِغَ النِّعَم و یا دافِعَ النِّقَم!

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

نقش زندگی

 

 

مدتی قبل، یکی از دوستانم نکته ای به من گفت که خیلی ذهنم رو درگیر کرد. او پرسید: نقش و کاراکتر زندگیت رو پیدا کردی؟

گفتم: نمی دونم! احتمالاً! منظورت از کاراکتر چیه؟

گفت: من به عنوان یک بازیگر، باید بتونم نقشم رو توی زندگی پیدا کنم. وقتی تو یک فیلم به من میگن بیا فلان کاراکتر رو بازی کن – نقش اصلی یا مکمل – باید حواسم باشه تا آخر فیلم و آخرین سکانس از نقشم خارج نشم. وقتی می گن باید تو این قالب بازی کنی، دیگه تمام کارهایی که می خوام توی اون فیلم انجام بدم، باید بر اساس نقشی باشه که به من سپردن. اگر مثلاً نقش یک آتش نشان رو دارم؛ درتمام لحظاتی که بازی دارم، باید روحیه ی یک آتش نشان رو بروز بدم و این نقش در تمام کارهایی که از من دیده می شه، باید نمایان باشه. اگر کاراکتر یک آدم مغرور، پولدار، هنری، معتاد یا هر نقش دیگه ای رو بازی می کنم، باید در همه حال حس اون نقش جریان داشته باشه. هر اتفاقی که توی این فیلم می افته، کارگردان از من می خواد که از نقشم خارج نشم.

ما تو زندگی در قالب های مختلف، نقش های گوناگونی بازی می کنیم. در هر لحظه می تونیم چندین نقش داشته باشیم! من در همین لحظه هم فرزند پدر و مادرم هستم، هم همسرم، پدرم، رفیقم، همکارم و خیلی نقشهای دیگه که در رابطه با اطرافیان دارم.

اما به این نکته فکر کنیم! 20 سال، 30 سال، 50 سال از عمرم گذشته؛ تو این زندگی چه کاراکتری دارم؟ هویت نقش های زندگیم رو می شناسم؟ هر کدام از نقش های زندگیم توی چه محوری داره جلو می ره؟ مهمتر از همه اینکه این نقش ها رو درست بازی می کنم یا نه؟ این کلیدی ترین سواله! از دید کارگردان این سرزمین، نقشم رو درست بازی می کنم؟

من اگر بتونم برای کاراکتر و هویت نقشم در زندگی درست برنامه ریزی کنم، دیگه متغیرهای زندگی که من در بوجود آمدن اونها نقشی ندارم؛ نمی تونن به مسیر اصلی زندگی من ضربه بزنند.

بالا و پایین شدن قیمت دلار دست من نیست؛ ولی من می تونم هویت نقشم تو زندگی رو به گونه ای انتخاب و براش برنامه ریزی کنم که این بالا یا پایین رفتن، کمترین اثر رو در زندگی من داشته باشه!

هویت نقشم رو که بشناسم، میدونم بحران های زندگی (مثل همین پاندمی ویروس و خونه نشینی و بیکاری و ... یا خیلی اتفاقات ناگهانی دیگه) رو چطور باید مدیریت کنم!

اگه این نگاه نباشه، زندگی من متزلزل می شه. هر شرایط سخت جدیدی که پیش بیاد، باید فکر کنم و باورهام رو دوباره بسازم. اگر می بینم در شرایط مختلف، هویت نقش زندگیم رو گم می کنم -مثل شرایطی که شاید تا الآن خیلی درگیرش بودم یا هستم- باید فکر کنم و باورهام رو دوباره بسازم.

حالا سوال اینجاست: آیا این خدایی که باور داریم قدرتش بالاتر از هر مشکل و نیاز ماست، تو زندگی ما فقط ناظره یا برای هر شرایط راهکاری قرارداده؟

یک مثال میخوام بزنم؛ یکی از دغدغه های پدر مادرا اینه که در زمان بسیار حساس و کلیدی ای که شخصیت فرزندشون شکل می گیره، تمام توانشون رو به کار ببندن و به نحوی بچه شون رو راهنمایی کنند که شخصیتی قوی، محکم و تاثیرگذار در اون شکل بگیره. طبیعیه که بچه اولین و مؤثرترین اثرات رو هم از پدر و مادر و اطرافیان نزدیکش میگیره. پس این حساسیت برای پدر و مادر دو چندانه.

دلیل حساسیتی که پدر و مادر در انتخاب مدرسه و محل تحصیل و تفریح فرزندشون دارن، اینه که آدم هایی که اونجا در کنار فرزندشون به عنوان مربی و راهنما قرار می گیرند؛ روی کاراکتر و هویت شخصیت فرزندشون تاثیر مستقیم میذارن و برای پدر و مادر مهمه که فرزندشون در کنار کی رشد کنه و از کی تاثیر بگیره.

در هر مرحله ای از رشد زندگی بچه، او رو کنار یک شخصیت موفق توی اون حوزه قرار میدیم که بتونه از کاراکتر اون فرد موفق رنگ بگیره. اگر برام مهمه بچه ام پولدار باشه، اون رو در معرض آدم های موفق پولدار قرار میدم که بتونه از اون کاراکترها رنگ بگیره؛ عادت های خوب اونها رو تمرین کنه و تکرار این عادت ها تبدیل بشه به هویت نقشی که به دنبالش هستم.

 نه تنها برای بچه هامون، بلکه سعی می کنیم برای هر اتفاق خوبی که به دنبالش هستیم؛ خودمون رو در کنار کاراکتر موفق و محکم اون نقش قرار بدیم تا بتونیم عادت های خوب اون فرد رو تبدیل به عادت های خوب خودمون کنیم و هویت محکمی توی اون نقش پیدا کنیم.

 

قاعده ی خدا هم همینه! می گه من برای قرص و محکم شدن هویت نقش زندگیت و کاراکتری که به دنبالش هستی، کسی رو قرار دادم که در کنار او می تونی قرص و محکم بشی!

کسی که قدرتش، قدرت خداییه و در کنار من زندگی میکنه و اتفاقاً منتظره که من برم سراغش تا هدایتم کنه!

من به دنبال کسی می گردم که توی پیچ و خم زندگی هدایتم کنه. کاری که خدا کرده اینه که کسی رو در کنار ما قرارداده که یگانه ی زمانِ ماست، با بالاترین نقشی که خداوند برای فرستاده ی خودش در میان ما قرار داده: نقش هدایتگری.

هدایتگری که جنس راهنمایی هاش پدرانه است. همونطور که گفتم یک پدر دغدغه رشد شخصیت و هویت فرزندش رو داره، خدا هم در کنار ما امام هدایتگری رو قرارداده که بالاتر از یک پدر می تونیم برای قرص و محکم شدن نقش های زندگیمون به او مراجعه کنیم.

قوی ترین و بهترین و والاترین فردی که میتونیم با زندگی کردن در کنار او، یاد بگیریم چجوری با قدرت از پیچ و خم های زندگی عبور کنیم، امام زمان ماست.

تمرین زندگی کردن در کنار امام زمان، می تونه به تمام نقش های زندگی ما و کاراکتر زندگیمون رنگ و بوی محکم بودن، قوی بودن و ایستادگی در برابر هر گرفتاری و دغدغه و مشکل این دنیا رو بده.

البته باید حواسم باشه این کاراکتر، تبدیل نشه به یک کاراکتر تنبل! با این توجیه که چون پدر مهربان قدرتمندی در کنارم هست، پس دیگه نباید کاری انجام بدم! اون چیزی که خدا از ما می خواد اینه که نقش یک آدم باعرضه رو، به حمایت و پشتوانه ی هدایتگری امام زمان در زندگیمون پیدا کنیم.

در کنار امام زندگی کردن یعنی به پشتوانه و دلگرمی پدری مهربان و قدرتمند که خداوند عالم را در کف قدرت او قرار داده، محکم قدم برداشتن! این قرص و محکم بودن باعث میشه اتفاقات زندگی نتونن من رو از کارکتر زندگیم خارج کنند.

در تمام این سختی ها و بحران های زندگی، اونهایی سلامت میمونن که بتونن قرص و محکم کاراکتر خودشون رو حفظ کنند و خدا هم بزرگترین لطفش رو در کنار ما قرار داده تا با او و با بهره گیری از راهنمایی های او بتونیم از پس پیچ و خم های این دنیا به سلامت عبور کنیم.

 

بیاییم با هم زیباترین عادت زندگی را تمرین کنیم!

عادت لذت بردن از لحظه به لحظه زندگی کردن با بالاترین لطف و محبت خدا -امام زمان علیه السلام- که پدرانه، همیشه آغوشش به روی ما باز است.

خداوندا! با زندگی در کنار امام زمان و بهره بردن از وجود مقدس آن مهربانترین پدر، قدردانی مان را از مهربانیت در تمام لحظات زندگی، نشان می دهیم.

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار؛

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و ما برخوردار از بخشايش او بوده و هستیم.

 

نیما

 

یک

سالها قبل، دانش آموزی در کلاس درس داشتم که خیلی باهوش و در عین حال شیطان بود. هنگامی که او شاگرد کلاس من بود، در سنین نوجوانی بود؛ سوم راهنمایی و تقریبا چهارده ساله. معلم‌ها و والدینی که با نوجوانان در این سن و سال کار کرده‌اند، از حساسیت‌های این دوره‌ی زندگی پسرها، مطلعند. سن بلوغ است و سرکشی‌هایی که معمولاً در این سن، بین نوجوانان وجود دارد.

این دانش آموز که نیما نام داشت، ارتباط خوبی در کلاس درس با من برقرار کرده بود و حتی پدرش یک بار تماس گرفته بود تا از این تعامل تشکر کند و در عین حال از من خواسته بود تا نسبت به برخی رفتارهای او در خانه و به ویژه با مادرش به او تذکر دهم.

سال تحصیلی رو به پایان بود و آقا نیما برای ثبت نام در یکی از دبیرستان‌های خیلی خوب شهر، درخواست پر کرده بود و امتحان ورودی داده بود. در فرم درخواست نام معرف از خانواده‌اش خواسته بودند و چون پدر او، می‌دانست که من با دبیرستان مذکور نیز همکاری داشته‌ام، نام من را به عنوان معرف نوشته بود. بعدا با من هم تماس گرفته بود و اطلاع داده بود.

چند روزی از تماس پدر نیما نگذشته بود که مسؤول گزینش دانش آموزان در آن دبیرستان، که اتفاقاً یکی از اقوام دور ما هم بود، با من تماس گرفت. پشت تلفن در مورد نیما کمی سؤال پرسید و من هم پاسخ دادم و از هوش بالا و خانواده‌ی خوب او تعریف کردم. مسؤول گزینش به من گفت که ما در مصاحبه، احساس کرده‌ایم که نیما دانش آموز شلوغی است و یکی دو بار مصاحبه کننده را دست انداخته است؛ اما به روی خودمان نیاورده‌ایم. تصمیم گرفته بودیم که او را به همین دلیل رد کنیم. وقتی داشتم فرم مربوط به او را بایگانی می‌کردم، ناگهان دیدم که نام شما را به عنوان معرف در این فرم نوشته‌اند. گفتم با شما به عنوان آخرین مشورت تماسی بگیرم. با کمال تعجب می‌بینم که خیلی از او تعریف می‌کنید. به نظر شما علت این شیطنت چیست و آیا می‌شود با چنین دانش آموزی کنار آمد؟ من نگرانم که فضای کلاس درس را به سمت لودگی و مسخره کردن معلمان پیش ببرد و مجبور شوم آخر سال او را اخراج کنم.

پای تلفن فکری کردم و گفتم: واقعیت این است که او شیطنت‌های خاص خودش را دارد و گاهی هم از حد می‌گذراند. اما اگر با او رفاقت کنید و شیطنت‌ها را نادیده بگیرید، می‌شود او را هدایت کرد و از آن مسیری که شما نگران آن هستید، جدا کرد. من اگر جای شما باشم، این دانش آموز را حتماً ثبت نام می‌کنم. من ضمانت می‌کنم که رفتار ناجوری از او سر نزند. به تجربه من اعتماد کنید. امتیازات این نوجوان، خیلی بیشتر از اشکالات اوست و اصلاً مگر کسی هست که بدون اشکال باشد. کار با نوجوان‌ها همیشه سخت بوده و نیما هم یک نوجوان است. من مطمئن هستم که در برخورد با او، اگر مسائل تربیتی را درست رعایت کنید، به مشکلی برخورد نمی‌کنید. من هم در خدمت شما هستم و او رابطه‌ی خوبی با من دارد. اگر در بین سال احساس کردید که مشکلی پیش آمده، من حاضرم هر طور که دستور بفرمایید، با او صحبت کنم.

گفتگوی من با مسؤول گزینش تمام شد و حرف‌هایم نتیجه داد و او راضی شد و قول داد برای ثبت نام نیما مساعدت کند.

دو

موبایلم زنگ خورد و شماره‌ی منزل آقا نیما را پشت خط نشان داد. گوشی را برداشتم و سلام کردم. یک مرتبه به جای سلام، دیدم از آن طرف خط، صدای فریاد نیما بلند شده است. شروع کرد به داد و بیداد و انواع و اقسام ناسزاها را به من گفت. به اندازه‌ی دو سه دقیقه بد و بیراه گفت. یکسره پشت تلفن فریاد می‌کشید و اصلا نمی‌گذاشت من حرف بزنم. از حرف‌هایش فهمیدم که او را به دبیرستان فراخوانده‌اند و دوباره مصاحبه کرده‌اند و با کنایه به او فهمانده‌اند که در موردش تحقیق کرده‌اند و می‌دانند که شیطنت‌هایی دارد.

نیما گمان کرده بود که چون نام من را به عنوان معرف در فرم ثبت نام نوشته است، از طرف دبیرستان با من تماس گرفته‌اند و من هم پشت سر او بدگویی کرده‌ام و همین باعث شده که ثبت نامش نکنند. قسمت اول فکر او درست بود؛ اما قسمت دوم تصورش کاملاً اشتباه بود و ماجرا کاملاً برعکس بود. من تلاش کرده بودم تا او را ثبت نام کنند و شیطنت‌هایش را در برابر امتیازاتش کمرنگ نشان دهم.

هر چه خواستم او را آرام کنم، فایده نکرد. بعد از دو سه دقیقه داد و فریاد و فحش و ناسزا، تلفن را قطع کرد. من خیلی تعجب کردم و در عین حال ناگهان قلبم از درد تیر کشید. خودم را به هوای آزاد رساندم. چند نفس عمیق کشیدم. برخی همکاران که متوجه حال بد من شده بودند، برایم آب قند آوردند و کمی طول کشید تا به حالت اول بازگردم.

وقتی حالم بهتر شد، با مسؤول گزینش آن مدرسه تماس گرفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است؟ او توضیح داد که به خاطر حرف های من، بار دیگر نیما را به مدرسه دعوت کرده‌اند و دوباره مصاحبه کرده‌اند و به او گفته اند که اگر می‌خواهد در مدرسه ثبت نام شود، باید نظم و ادب و نزاکت را رعایت کند و خنده و شوخی را از حد نگذراند. بعد هم او را راهی خانه کرده‌اند و اتفاقاً چند دقیقه قبل، پدرش به مدرسه آمده و کار ثبت نام او انجام شده است.

فهمیدم که برای نیما سوء تفاهم پیش آمده است و هنوز نمی‌داند که کار ثبت نامش انجام شده است و اشتباهاً گمان کرده که او را رد کرده اند.

ماندم که چه بگویم؟ آیا به مسؤول گزینش بگویم که همین چند دقیقه‌ی پیش چه بلایی سر من آورده و چه حرفهایی به من زده است؟ آیا از او بخواهم که ثبت نام را لغو کند و برای این بی ادبی، او را تنبیه کنم؟ یا چیزی نگویم و اجازه دهم تا زمان مسأله را حل کند؟

هر چه فکر کردم، دیدم نمی‌توانم با آینده‌ی یک نوجوان این گونه بازی کنم. من به او خوبی کرده بودم و او با بدی، جواب خوبی های من را داده بود. اگر الان حقیقت را به مسؤول گزینش می‌گفتم، شاید دلم خنک می‌شد، اما معلوم نبود که چه بلایی سر نیما می‌آید؟ وانگهی، با تمام شیطنت‌ها و سرکشی‌ها، نیما را خیلی دوست داشتم. خودم او را در کلاس تربیت کرده بودم و دلم نمی‌آمد، کاری کنم که به او آسیبی برسد. در عین حال من معلمی جا افتاده بودم و نیما، نوجوانی جاهل و چموش. من نمی‌توانستم خودم را با او مقایسه کنم و مانند او رفتار کنم. در آن صورت تفاوت میان من و او چه بود؟ بالأخره تصمیم گرفتم چیزی نگویم. از مسؤول گزینش تشکر کردم و گوشی را قطع کردم.

 

 

سه

تازه به خانه رسیده بودم. پاسی از شب گذشته بود. دست و صورت را شسته بودم و داشتم آماده می‌شدم تا با همسرم شام بخوریم. ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. تعجب کردم. منتظر کسی نبودیم. گوشی را برداشتم و از مانیتور آن دیدم که پدر نیما پشت در است. سلام کردم و جواب داد و دعوت کردم که تو بیاید. قبول نکرد و گفت:

- آقا معلم! اگر می‌شود چند دقیقه بیایید دم در.

به همسرم گفتم چند دقیقه ای صبر کند تا برگردم. از پله ها پایین رفتم، از حیاط مجتمع محل سکونتمان گذشتم و به در کوچه رسیدم. در را باز کردم. دیدم نیما با یک دسته گل یک طرف ایستاده و سرش را پایین انداخته و جرأت ندارد در چشمان من نگاه کند. به پدرش سلام کردم. پدرش گفت:

- آقا معلم! نیما دچار سوء تفاهم بزرگی شده بود؛ فکر کرده بود که در مدرسه ثبت نامش نکرده‌اند. وقتی من عصر به خانه رفتم و به او اطلاع دادم که کار ثبت نامش انجام شده و مسؤول گزینش گفته که فقط به خاطر توصیه‌ی شما این کار را کرده، خیلی پشیمان و ناراحت شده است. ماجرای تماس امروزش با شما را به من گفت. من هم به او گفتم باید به منزل شما بیاییم و عذرخواهی کنیم. گفت که کمی با شما تند صحبت کرده. تو را به خدا، ماجرای تماس نیما با خودتان را به مسؤول گزینش اطلاع ندهید. آن وقت حتماً ثبت نام نیما را لغو می‌کنند.

نیما در این لحظه جلو آمد و گل را به من داد و در حالی که چشمانش از شدت اضطراب دو دو می‌زد، گفت:

- آقا معلم ببخشید. من اشتباه کردم. تو را به خدا آبروی من را نبرید.

سرم را پایین انداختم و کمی فکر کردم. فهمیدم که آقا نیما ماجرا را برای پدرش هم درست تعریف نکرده است. نیما فقط کمی تند با من صحبت نکرده بود. از اول تا آخر بر سر من فریاد کشیده بود و کلی ناسزا گفته بود. فهمیدم که ترسیده مسأله را با پدرش هم مطرح کند و فقط روی بخشش من حساب باز کرده و به در خانه ام آمده است. طفلکی داشت قالب تهی می‌کرد. دلم برای قلب مالامال از اضطرابش سوخت. حالا که برای عذرخواهی آمده بود، باید قبول می‌کردم. ناسلامتی من معلمش بودم.

سرم را بلند کردم و رو به پدر نیما گفتم: بعد از تماس امروز آقا نیما، من با مسؤول گزینش دبیرستان تماس گرفتم. ایشان به من گفت که ثبت نام نیما انجام شده و در این مورد نگران نباشم. من هم در مورد تماس آقا نیما چیزی نگفتم. فهمیدم که دیر یا زود متوجه اشتباهش می‌شود. خیلی خوشحالم که توصیه‌ام کارساز بوده و ثبت نام نیما انجام شده. واقعاً لازم نبود زحمت بکشید و تا این جا تشریف بیاورید. یک پیامک یا تلفن کوتاه هم کافی بود. مسأله‌ی مهمی نبود. چقدر هم که به زحمت افتادید! چه گل زیبایی. سلیقه شما است یا آقا نیما؟

سعی کردم بحث را به زیبایی گل بکشانم تا نیما بیشتر شرمنده نشود. اما نیما دوباره جلو آمد. خم شد؛ خواست دستم را ببوسد. ممانعت کردم و او را در آغوش گرفتم. بغض نیما در آغوشم ترکید. نمی‌دانم بیشتر به خاطر این که در برابر مسؤول گزینش، او را ضایع نکرده بودم خوشحال و شرمنده بود یا به خاط آبروداری در برابر پدرش. پیشانی اش را بوسیدم و اشکهایش را پاک کردم.

 

 

چهار

نیما و پدرش که رفتند، با دسته گل بالا آمدم. همسرم با تعجب به دسته گل نگاه کرد. معنی نگاهش این بود که چه کسی با تو کار داشت؟ چرا دست گل آورده بود؟ چرا این وقت شب؟ چرا تو نیامد؟ اما من نمی‌خواستم ماجرا را حتی برای او تعریف کنم. لزومی نمی‌دیدم آبروی نیما را جلوی او ببرم. هر چند که او نیما را اصلا نمی‌شناخت.

گفتم: یکی از دانش آموزان با پدرش آمده بودند برای تشکر. اصرار کردم که تو بیایند، اما قبول نکردند، گل را دادند و رفتند...

آخر شب موقع خواب، سرم را که روی بالش گذاشتم، تمام اتفاقات و حوادث آن روز جلوی چشمم آمد. خیلی خوشحال بودم که عجله نکرده بودم. خوشحال بودم که سرکشی و بی ادبی را با پاسخ کوبنده همراه نکرده بودم. خوشحال بودم که آینده‌ی این نوجوان خراب نشده بود. اگر من به مسؤول گزینش یا به پدر نیما ماجرا را می‌گفتم، کسی نمی‌توانست من را سرزنش کند. واقعیت را گفته بودم. اما حالا صبوری کرده بودم و هم آبروی نیما حفظ شده بود، هم ثبت نام شده بود و هم درس بزرگی گرفته بود. از کرده‌ی خود خیلی شادمان بودم و خدا را شکر می‌کردم.

یک مرتبه فکری مثل آوار، روی سرم خراب شد. با خودم اندیشیدم:

- آقا معلم! یک بار آبروی یک نفر را نبردی و بدی را با خوبی جواب دادی و آن فرد خطاکار را با این کار تربیت کردی و حالا این قدر خوشحالی! اما در برابر خدای مهربانی که هر روز و هر ساعت، خطاهای تو را می‌بیند و با این وجود، نعمت‌های بی کرانش را از تو سلب نمی‌کند، کُرنش نمی‌کنی؟

- آقا معلم! خیلی خدای خوبی داریم. هر روز و هر ساعت، با نعمت‌هایش به ما خوبی می‌کند و اصلاً به روی ما نمی‌آورد که ما، هر روز و هر ساعت، با اشتباهات و سرکشی‌هایمان، با رفتارهای زشت و نابجایمان، با ناشکری‌ها و ناسپاسی‌هایمان، با او در می‌افتیم و بر خلاف رضایت او، حرکت می‌کنیم. هیچ وقت آبرویمان را جلوی دیگران نمی‌برد. هیچ وقت ضایعمان نمی‌کند.

- آقا معلم! نمی‌خواهی به در خانه‌ی خدا بروی و برایش دسته گل ببری؟ نمی‌خواهی به خدا بگویی که شرمند‌ه‌ای؟ نمی‌خواهی به اشتباهاتت اعتراف کنی؟ وقتش نرسیده است بگویی که خدایا، تو بسیار صبور و بردباری که در برابر این همه ناسپاسی، من را عقوبت نمی‌کنی و با تکرار نعمت‌هایت، باز هم دست دوستی به سوی من دراز می‌کنی.

- آقا معلم! وقتش نرسیده است بگویی که خدای من! رفتارهای زشت و بد من کجا و کرامت و بردباری تو کجا؟ مگر می‌توان خوبی‌های تو را با بدی‌های من مقایسه کرد؟ من بنده‌ای جاهل و ناسپاسم و تو آقایی بخشنده و مهربان. خدای من، عذرخواهی و پوزش طلبی من را بپذیر و از خطاهایم در گذر و بر آن ها قلم عفو بکش.

- آقا معلم! خجالت می‌کشی به در خانه‌ی خدا بروی؟ رویت نمی‌شود با خدا حرف بزنی؟ به پدرت بگو تو را تا خانه‌ی خدا همراهی کند. لازم هم نیست سیر تا پیاز قضیه را برای پدرت تعریف کنی. فقط بگو همراهت بیاید. پدر دسته گل را هم می‌خرد. پدر بلد است چگونه سر صحبت را با خدا باز کند تا خداوند، زودتر و راحت تر از تو بگذرد. پدرت را در دل صدا کن و بگو: ای امام زمان، ای پدر امت! سنگینی بار گناهان، کمرم را خم کرده است. می‌دانم که خدای مهربان، شما را دوست دارد و وساطت شما را رد نمی‌کند. آیا می‌شود من را تا در خانه‌ی خدا همراهی کنید و از خدای مهربان بخواهید، خطاهای من را به روی من نیاورد و همه را با هم ببخشاید؟

 

خواندن 350 دفعه آخرین ویرایش در یکشنبه, 17 فروردين 1399 14:52